*همه به جینی می گویند باید احساس خوشحالی
کند*.
پشت خانه ی آبی یک جنگل است.
نمی توانم ببینمش. چون بیرون تاریک است.
فقط خودم را می بینم. عکسم از توی پنجره ی تاریکِ تاریک نگاهم می کند. یک دختر لاغرِ
لاغر با موهای بلند و عینک را می بینم. کلاه سرش است. کت و چکمه اش را پوشیده. دستکش
دستش کرده و شال انداخته. دختر بزرگی است، آن دختر کوچولویی نیست که قبلا بود. آن دختر
کوچولویی نیست که باید باشد. دیگر نه سالش نیست. «- جینی» است و کلی کار دارد، باید
خیلی زرنگ باشد و نباید اصلا مثل دختر های غارنشین باشد.
وقتی شعر رابرت فراست درباره ی چیدن سیب
را می خواندم، حرف یه نردبان بود و خانم کارتر گفت نردبان یعنی بهشت. بعد وقتی نقاشی
فرار کردن از اتاقم را کشیدم، تویش یک نردبان بود. چون وقتی فرار کنم و بچه عروسکم
را پیدا کنم، همه چیز خوب و درست و امن می شود.
اما هشتاد و یک سانت را راحت می شود پرید
و مشکلی نیست. من اصلا به نربان احتیاج ندارم. پس اگر نردبان لازم ندارم و نربان یعنی
بهشت، شاید وقتی به گلوریا زنگ بزنم که بیاید دنبالم مثل بهشت نباشد یا شاید این که
نردبانی نیست، یعنی یک نفر جلویم را می گیرد. شاید یک نفر همین حالا بگیردم و بگوید
نه، جینی! ازپنجره نرو بیرون! سعی نکن به گلوریا زنگ بزنی!
خواهر عروسکی - Ginny
Moon
اثر بنجامین لادویگ -
جینی چهارده ساله که سال ها تحت سرپرستی بوده، حالا خانواده ای پیدا کرده که دوستش خواهند داشت. با این که خانواده ی همیشگی اش را پیدا کرده، اما می داند هیچوقت از فکر کشیدن یک نقشه ی بزرگ فرار بیرون نخواهد آمد.
کتاب خیلی خیلی قشنگی بود. واقعا ازش خوشم اومد هرچند که یه روتین کاملا عادی و معمولی از زندگی یه دختر 14 ساله ی اوتیست بود. کلا این اواخر علاقه ی خاصی به داستانایی که راجب اوتیسم هستن نشون دادم ^-^
متوجه شدین یا نه، داستان راجب "جینی مون" هست، دختری که تا 9 سالگیش پیش گلوریا، مامان واقعیش زندگی میکرده. گلوریا معتاد، پرخاشگر و دیوونست، داد میزنه، کتک میزنه و عصبانی میشه. تا روزی که پلیس میاد و جینی رو از گلوریا میگیره، چون جینی مریض، لاغر و ضعیف شده بود. مورا و برایان سومین خانواده ای هستن که جینی رو به سرپرستی گرفتن؛ چون جینی به نوعی از دست دوتا ی قبلی فرار کرده چون میخواست پیش بچه عروسکش باشه. بچه عروسک هنوز توی چمدون زیر تخت گلوریاست. بچه عروسک جینی احتیاج به مراقبت داره ولی گلوریا خیلی زود عصبانی میشه و نمیتونه ازش مراقبت کنه. جینی باید برگرده پیش بچه عروسکش.
پ.ن: همانا بابام منو به خاطر دست زدن به ویالون خفه میکنه D:
سهلام ^-^
یه مدتی میـشـه کـه خـیـلـی از لـونـا
پست میذارم، در واقع نزدیک یـه سـاله
که یه اوربیت شـدم و تـنـها گـروه کـره
ایه که ازش خـوشـم میاد (ناح، در واقع
عاشقشونم *^*)
یـه جـورایـی میشه گفت که دیدگاهمو
نسبت به کی-پاپ عوض کردم.
راستش قبل از لونا یه هیتر کامل بودم:|
خلـاصه از اونجایی که هیچکدومتون به
اون صـورت کـه بـاید نمیشناختینشون،
بنا به توصیه های بـعـضیـاتون از جمله
سحری اومدم که معرفیشـون بنمایم^-^
درباره این سایت